روزی سنگ تراشی که ازکار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد... دربازبود واو خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خودگفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.. دریک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد ! تا مدت ها فکر میکرد که ازهمه قدرتمند تر است تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان ... مرد باخودش فکر کرد کاش من هم یک حاکم بودم آنوقت از همه قوی تر میشدم ! درهمان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالیکه روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم میکردند ، احساس کرد نور خورشید اورا می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است... او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند ! پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد... کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد... همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود ! نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...!!! مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم ، مهم اینست که درچه راستایی گام بر میداریم .
Design By : Pichak |